سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هروقت دیدی تنها شدی بدون خدا همه رو بیرون کرده تا خودت باشی و خودش ...
درباره ما

بنده اهل روستای کولاک محله بخش کومله از توابع شهرستان لنگرود هستم ، خوشبختی ما این است که منزل پدری ما در کنار منزل یکی از نوادر روزگار و انسانی بزرگ و عارف و شجاع و ایثارگر ، سردار همیشه قهرمان شهید حسین املاکی قرار داشت. و این یکی عنایت های خاص خدا برای ما بود که این بزرگوار را ملاقات و مدتی با او زیستیم و این عنایت خدا،برکات معنوی زیادی برای ما داشت و دارد. روحش شاد.*** این وبلاگ را به امید شادی روح شهید بزرگوار سردار شهید حاج حسین املاکی بنا نهادم و اگر کسی از ایشان خاطره و یا عکسی دارد می تواند در وبلاگ قرار دهد. در صورت تماس در خدمت شما هستم. علی(قاسم) صفرپناه 09112435891
لینک های ویژه
پیوندهای روزانه
دیگر امکانات
تعداد بازدیدکنندگان :
تعداد افراد آنلاین :
مرکز آموزش ایرانیان
مطالب اخیر وبگاه

    مصاحبه با سرکار خانم زهرا سحری همسر سردار شهید املاکی

* ما با هم همسایه بودیم . خانواده ها باعث ازدواج  شدند . البته اجباری در کار نبود وهمدیگر را دوست داشتیم .در روستای کولاک محله لنگرود. من 16 ساله و محصل بودم و ایشان 20 ساله و در سپاه بودند .

    * عقد ما 6 آذر سال 61 بود . 13 اسفند همان سال عروسی ما بود . بعد ایشان در 17 اسفند اعزام به جبهه شدند و حلقه ی ازدواج ما را به جبهه هدیه کردند . مراسم خیلی ساده بود . مهریه هم کم ، حدود 501 تومان پول ، یک جلد کلام الله مجید ، و یک سکه بهار آزادی . مراسم جشن در مسجد بود . سخنرانی هم شد . نهار را  خانه پدرش دادیم .

* قبل از این که بیایند خواستگاری ، تمام مراحل را توضیح دادند . گفتند احتمال شهید شدن و اسیر شدن و جانبازیم هست .آدم روشنفکر و آگاهی بود . همین طوری چیزی را نمی گفت . ایشان انسان کاملی بودند . ایشان فراتر از سن خودش فکر می کرد . تکمیل بودن ، آگاه بودن به مسائل کل زندگی و اجتماعی بودنشان در حد زیادی بود .دیدشان باز بود .دیپلم گرفتند رفتند سپاه .

* در اوایل زندگی یک اتاق کوچک بود و ما دو نفر بودیم که هر سه ماه یا 6 ماه از جبهه بر می گشت .حدود 6 ، 7 ماهی بود که  آمده بودیم خانه خودمان . بعد، از همان جا رفتیم برای سنندج . حدود یکماه و هشت روز در آنجا بودیم که ایشان شهید شدند . زندگی با سه تا بچه سخت بود .

* در طول این همه مدت که با ایشان بودم فقط یکبار گفتم نروجبهه . اوایل ازدواج بود.گفت اگر من نروم چه کسی برود ، باید همه برویم .که من دیگر هیچ وقت نگفتم نرو . ایشان دائم در جبهه بودند . قبل از ازدواج با من هم دو سال در جبهه بودند .

*.کلاً ساده زیست بودند.خیلی غذای تجملاتی نمی خورد . نان و پنیر می خورد . پوشاکشان ساده بود .اصلاً هیچ وقت نبود که معترض باشند . پیش ما رسم است وقتی ازدواج می کنند می روند برای دو طرف خرید ، برای داماد و عروس .خانواده ما برای ایشان خرید کردند.کادو های دامادی را روز دامادی نپوشید .کفش را نپوشید .یک اورکت تنش بود ، همین .

* ایشان در روستا نبودند .فعالیتهایشان در شهر بود . زمان جنگ هم در مسجد محل ما کتابخانه ای درست کردند برای جوانان. ایشان وقتی می آمدند ، شبهای جمعه و چهارشنبه هم دعای کمیل و هم دعای توسل برگزار می کردند . اینجا می آمدند ، دائم فعالیت داشتند . یا اگر کسی مشکلی داشت و از دستش بر می آمد برایش انجام می داد . استراحتشان خیلی کم بود . خسته که اگر بگویم نمی شدند دروغ گفته ام . خسته می شدند اما تحمل می کردند .. کاراته کار می کردند . قبل از ازدواج ، زمانی که مدرسه می رفتند به ورزش می پرداختند که بعد رفتند سپاه لنگرود و بعد هم در منطقه بیشتر ماندند .

* مهربان ، آرام و سنگین بودند . به والدین خیلی احترام می گذاشتند خیلی . مثلاً سر سفره ، اگر پدرش بود ، مادرش بود حتی مادر بزرگش هم بود اول آنها غذا می کشیدند و بعد ایشان .

* سه فرزند داریم  ، مرضیه ، راضیه و سلمان . اسم هر سه را خودشان انتخاب کردند . کار در خانه را بلد نبودند . فقط به بچه ها رسیدگی می کردند . موقع تولد سلمان در کربلای 5 بودند . پسرم 11 دی به دنیا آمد و ایشان 23 دی مجروح شدند .مرضیه 4 ساله بود . دختر کوچکم 2 ساله  و پسرم یکساله .بودند که شهید شد.

* اصلاً اوقات فراغتی نداشتند . می آمدند ، به سپاه و لشکر قدس می رفتند بعد به جلسات می رفتند . بر می گشتند خانه ، ساعت 12 شب بود .اصلاً هیچ وقت نگفت که مسئولیتی دارم یا ندارم . به هیچ کس نمی گفت .  ما حدسهایی می زدیم ولی خودش اصلاً هیچ چیزی نمی گفت . یکبار سرغذا ، یکی از بستگانش پرسید شما چه مسئولیتی دارید ؟ گفت من یک بسیجی ام .بعد از شهادتش بود که ما فهمیدیم .

* قرآن می خواند . نماز شبش را طوری می خواند که ما اصلاً متوجه نمی شدیم که کی بلند شده است . اتاق ما کوچک بود . اگر فصلهای گرم  بود در اتاق نماز شب نمی خواند . می رفت بیرون یک اتاق روستایی داشتیم می رفت جایی می ماند و برق آنجا را خاموش می کرد که اگر کسی از آنجا رد می شود متوجه او نشود .

* از مسایل جنگ پیش من کمابیش می گفت ، ولی پیش پدر و مادرش نمی گفت . می آمد، آلبومش را ورق می زد و می گفت این شهید شده ، اون اسیر شده ، اون همسرش بارداره ، این نامزد دارد و خلاصه  توضیح می داد .

* با همه خوب بودند . وقتی از جبهه بر می گشتند محل ،  از کوچک و بزرگ می آمدند دیدنش .بیشتر به مردم کمک می کردند . مثلاً اگر کسی مشکل مالی و خانوادگی داشت حل می کرد .از کمک کردنهایشان هم من خیلی کم متوجه می شدم .هر وقت که بودند ، در تشییع پیکر شهدا حضور داشتند وبه خانوده هاشان  سرکشی می کردند . به کسی هم نمی گفتند می روم خانواده شهیدی . یعنی کاری که می کردند را نمی گفتند احتمال ریا بودنش را می دادند. من این جوری تصور می کنم .

وقتی که از جبهه برمی گشتند دائم  سپاه بودند . از وقتی دختر بزرگم به دنیا آمده بود ، نیامده بود خانه . چون عملیات خیبر بود. دخترم 5 ماهه شده بود و می نشست که آمد. وقتی بچه اش را دیده بود باورش نمی شد .

* در خصوص حجاب و صبر در کارها  به من سفارش می کرد. می گفت اگر خدا خواست و برگشتم تصمیماتی دارم که نمی گفت . هیچ وقت از سختی یا پشیمانی سخنی نمی گفتند. می آمدند دیگران را هم تشویق می کردند که به جبهه بروند .

* خیلی اهل رعایت بودند . یک روز بچه ام مریض بود گفت صبر کن من بروم سر خیابان ماشین بگیرم . گفتم : خب همین ماشین ( سپاه ) هست که بیا با همین برویم [ خنده همسر شهید ] نگاه چپ به من  کرد و من فهمیدم که نبایستی این حرف را می زدم و فهمیدم که بدش آمده . اگر از سپاه فرش یا تلویزیون می دادند هیچ چیز را نمی آورد خانه . فرماندهان و مسئولین سپاه دیگر اخلاقش را می دانستند و وسایلش را می دادند خانه و بعد از حقوقش بر می داشتند دو تا فرش داده بودند در دفعات مختلف بعد از حقوقش کم کردند .

* واقعا ولایتمدار بودند . 2 بار بود  به ملاتقات امام رفته بودند. منافقین تشنه ی خونش بودند . زمانی در خانه پدر شوهرم بودیم ، نیمه های شب  یک بار متوجه شدم که انگار کسی روی سقف راه می رود . من ایشان را صدا کردم . اما  آن قدر خسته بودند که  بیدار نشدند . چند بار من این جوری احساس کردم که روی بام راه می روند و قصد ایجاد خطر برای ایشان را دارند که البته  موفق نشدند ایشان را به شهادت برسانند .

* آدم ساکتی بود . اگر در کارش  زیاد کنکاش می کردیم خوشش نمی آمد . می دانستم اطلاعاتی است ولی به کسی نمی گفتم مثلاً نامه هایی  می داد و بعضی چیزها را به حالت رمز برای من می نوشت .البته نه اینکه  بنشینند و سه چهار صفحه بنویسید، اینطور نبود .اگر از کسی  دلخور هم بودند نمی گفتند حتی به من !

* از مظلومیت و صبوریش بیشتر از هر خصلت دیگرش خوشم می آمد . صبر و تحمل داشت . هم مدیریت خوبی داشت وهم قاطع بودند.خیلی خیلی  آن سید ( شهید نقیبی راد )  را دوست داشت . بی اندازه او را دوست داشت . گریه اش را برای شهادت تنها کسی که می دیدم آن سید بود.

*  چند بار رفته بودند کربلا . حتی مهرش را آورده بودند . لباس کردی می پوشیدند و به شکل آنها خودشان را در می آوردند و می رفتند چون اطلاعاتی بودند و می رفتند اطلاعات بگیرند و حرم هم می رفتند .زبان عربی شان بد نبود . به گونه ای خوب بود که بتواند برود آن طرف و کسب اطلاعات کند .

* فقط  یک کوله پشتی پر لباس ، برای شستن می آورند . (خنده همسر شهید ) اهل سوغاتی آوردن نبود ولی برای بچه ی اولش که او را دیده بود یک دست لباس خرید و آورد .وقتی آمده بودیم خانه ی خودمان . تابستان بود . اواخر خرداد بود یا اوایل تابستان . دقیقاً یادم نیست . گفتم برویم برای بچه ها خرید . ما رفتیم گفتم برویم لنگرود خرید کنیم .ایشان گفت برویم لاهیجان . گفتم : باشه برویم . یک مقدار راه رفتیم و مغازه ها را نگاه کردیم که ناگهان گفت برگردیم . من چیزی نگفتم و برگشتم . چون با عصبانیت تمام گفتند . ما سوار ماشین شدیم و آمدیم خانه . باسرعت رانندگی می کرد هیچی به ایشان نمی گفتم . حالی که داشت جرأت نداشتم بگویم . دو روز گذشت گفتم : خب گفتی برویم خرید . چی شد اینجوری آوردی مارا ؟  گفت : آنجا چند تا پدر یا مادر شهید من را می شناختند . من آنها را دیدم. پیش آنها خجالت کشیدم که بچه های آنها شهید شده اند و من دارم زندگیم را می کنم . یکبار که با ایشان بازار رفتم این طوری شد .

* راستش را بگویم اصلاً نبود تا شیرین ترین خاطره داشته باشم . یکبار رفتیم بیرون و همین طوری شد . در طی سال شاید دوبار می آمد مرخصی . نهایت سه بار. از وقتی  ازدواج کردم یکبار هم عید خانه نبود . یعنی عید نبود تا بخواهد ما در کنار هم باشیم . جنگ بود و شهید می آوردند کسی عیدی نداشت که بخواهد عیدی باشد .

* دانشگاه امتحان دادند و قبول شدند اما دیگر دنبالش را نگرفتند .

* مجروحیت هایشان ، یکی کربلای 5 بود ، نصر 4 بود . یک عملیات دیگری هم مجروح شده بودند که گوششان آسیب دیده بود .آن قبل از ازدواج بود ، فکر می کنم عملیات رمضان بود .در راه قروه که تصادف کردند حدود سه هفته در خونه بودند . فکش تیر خورده بود و نمی توانست حرف بزند . اما یک مدت با همان حالت می رفت جبهه .

* بی خیال که نه . موقع عملیات پر از اضطراب می شدم . گوش به زنگ بودم چه از تلویزیون چه از طریق کسانی که از جبهه می آمدند  که خبرجدیدی هست یا نه ؟  الان اوضاع پیشرفت کرده . آن موقع خبرها دیر می رسید . در روستاها تلفن هم نبود .دعا برای شهید نشدنش ؛  اون جوری که نه ! نمی کردم. از خدا می خواستم هر چی صلاح می داند . هر چیز خیر است پیش بیاید .

* ما 8 اسفند سال 66 رفته بودیم سنندج و 9 فرودین 67 هم ایشان به شهادت رسیدند .البته به ما گفتند که ایشان مجروح شده در بیمارستان رامسر بستری است من هم لباسهایش را جمع کردم و فکر کردم مجروح شده و آمدم .از سنندج که برگشتیم ساعت 12 شب بود . دیدم خانه پدر شوهرم سر و صدا و شیون است . آن لحظه فهمیدم که ایشان شهید شدند و بیمارستان نیست . چون اینقدر مجروح شده بود برایم عادی شده بود . می گفتم خب مجروح شده است . آمدم آنجا را دیدم فهمیدم شهید شده است .  عکسی از عراق آورده  و صلیب سرخ به ما نشان دادند که فهمیدم عکس جنازه اش بوده است .میگویند جنازه اش  کربلا دفن است.

* حضورش رو دایم می بینم . و  ازایشان کمک می خواهم .. مگر می شود علاقه از بین برود ؟ . آن هم آن جوری آدمی که خالص باشد . هیچ تقلبی ، هیچ کلکی در کارش نبود ، هیچی . یک آدم صاف و ساده ای بود . با این همه شهامت و درایتش ، شجاعتش را می دیدی باور نمی کردی این همان است .

* آخرین باری که رفتند (قبل از شهادت ) به صبرسفارش کردند . فقط سه بار گفتند صبر !

*  زمانی که آقای املاکی شهید شد نمی دانم 21 ساله بودم یا 22 ساله . من سه تا بچه داشتم . خب کسی که این قضیه براش پیش می آید هر طرف نگاه کنی همه می خواهند چیکار کنند می خواهند بر آن شخص احاطه داشته باشند . فقط خدا می داند بر ما چه گذشته .حرف ، طعنه های مردم . سوء استفاده ها. فقط خدا می داند ما با بدترین وضعیت اقتصادی زندگی می کردیم . از این طرف این جور مشکل داشتیم و از آن طرف حرف هم داشتیم . نمی دانستیم باید چه کار کنیم . می ماندیم .

 * هنوز هم با ایشان درد دل می کنم. من حتی دیشب داشتم می خوابیدم یک چیزی به ایشان گفتم و در خواب دیدمشان .

دختر بزرگم را که شوهر دادم . یک مشکلی برایم پیش آمد . مشکل خیلی سختی بود بعد تمام وجودم را اضطراب گرفته بود. نمی دانستم باید چه کنم .یک شب در خواب دیدم جایی هستم و کوهی بلند است نمی دانستم اصلاً کجا هستم . نه در ظاهر، آن کوه را دیده بودم و نه در تلویزیون آن را دیدم نه ! دیدم کوهی خیلی بلند است و اصلاً پایینش را نمی شد دید . ناگهان  ایشان آمدند کنار این کوه و ایستادند یک سیدی از جلوی چشمم دور شد . بعد دیدم ایشان کنار ایستادند من شروع کردم به رفتن. دیدم از پشت هوای من را دارند . مثل بچه ای که می خواهد تازه راه بیفتد از پشت هوای من را نگه داشت .

دخترم راضیه اول ذی الحجه را روزه بود . شهید املاکی به خواب دوستش ساره آمده و می گوید برود دخترم روزه است . دوستش نمی دانست این روزه است . زنگ میزند و می پرسد تو روزه ای ؟  میگوید آره . چطور ؟ می گوید باباتدیشب  آمده بود به خوابم و گفته بود برو برای دخترم خرما ببر . پیشانی اش را هم ببوس .تسلط  کامل کامل بر زندگی مان دارند . جسارت نباشد ، مرده ماییم . نه ایشان . حضورش هست .

روحش همه جا هست .هر انسانی هم بمیرد هر جا دفنش کنید جسمش از بین می رود. اصل روح است . روح  آنها که آزاد است ؛ هر جا می توانند بروند .

* دو دخترم دانشجویند . پسرم دی ماه وارد دانشگاه می شود .

* شاید اگر امروز بود نمی توانست تحمل کند. برخی روحیات خوب مردم کاملاً از بین رفته . البته یک ریشه هایی هست ، می شود آن ریشه ها را تقویت کرد تا جوانه بزند.

* به حضرت زهرا ( سلام الله علیها ) و حضرت ابوالفضل ( علیه السلام ) خیلی ارادت داشت. می رفت منطقه به پدرش گفته بود ، خانواده ام را می برم ولی خانواده ام بر می گردند. به پدرش به گونه ای گفته بود که من مثل امام حسین ( ع) می خواهم خانواده ام را ببرم آنجا اسیر کنم . این را به پدر شوهرم گفته بود .

* نه ! پشیمان نیستم. شهید املاکی با خدا معامله کرد با بنده خدا معامله نکرد. من هم با خدا معامله می کنم، از خدا بالاتر سراغ داری ؟

گفتم داری می روی همه را بر دوشم می ذاری پس50 ،  50  ایشان خندید گفت باشد. قبول کردند. دلتنگ می شوم. اما کم گریه می کنم ، همه را درخودم می ریزم . ، خیلی ها به من حرف می زدند من چیزی نمی گفتم . همه را در خودم می ریزم .هیچ کدام از دوستانشان به سراغمان نمی آیند . الان همه اقتصادی شدند.من هیچ چیز از دوستانشان نمی گویم . وقتی خود شهید املاکی همه چیز را می بیند ، همه جا هست . از هر چیز آگاه است . من چی بگویم . شکایت کنم چه بشود . وقتی خدا هست ، ائمه ما هستند بعداً شهدا هستند می خواهم چی کار کنم دوستانش باشند یا نباشند .

* یک صندوق لباس از ایشان دارم . می روم لباس ها را مرتب می کنم و باایشان صحبت می کنم . کت و شلوار دامادیش هست . پیراهن دامادیش هست .

* کتابی درباره ایشان  نوشتند اما  به دست ما نرسید است . عده ای آمدند اما کتابی که بخواهند بنویسند که خوب باشد من ندیدم .

* من الان رفتارهای خودم را با شهید املاکی مقایسه می کنم می بینم ایده ها و عقیده هایمان به هم نزدیک بود . یعنی هر دونفرمان خدا را خواستیم . من از خودم گذشتم . من آن چیزهایی که از زندگی شخصی ام می خواستم گذشتم . گفتم اگر راه خداست ، راه اهل بیت است ، یعنی یک مسیری برای باز شدن راه آقا امام زمان است من از حق خودم گذشتم .

* بعضی مواقع رنجم می دادند. در روز سوم و روز سالگرد برخی اطرافیان  می گفتند که چرا گذاشتی شوهرت برود جبهه وکشته شود. اصلاً هیچ مراعات نمی کردندکه مثلاً این موقع ، وقت این حرفها نیست و نباید بگویند . کاری کرده بودند که مادرم به من می گفت : اینها را نگاه کن ، چی به تو می گویند . گفتم مادر حق زندگی من در دنیا این بود . با شهید املاکی این بود که با سه تا بچه بمانم . تمام شد . حالا تو می توانی کار بکنی ، بیا بکن . از دست من که کاری ساخته نیست خواست خدا بود همین شد .

* اینکه فلان میدان یا مدرسه به اسم شهید املاکی باشد ،  اینها چیزهای ظاهری دنیاست . من این جوری نیستم که بگویم این جا به نام شهید املاکی است یا  نه ؟  طرف معامله ات اگر خدا را قرار بدهی . خدا به تو می رساند . چه بخواهی ، چه نخواهی . چه اصلاً در فکرش باشی چه نباشی . خدا راه را برای تو هموار می کند . اگر هدفت و معامله ات مستقیماً  با خدا باشد .

.* افرادی که این مطالب را می خوانند ؛ فقط راه شهدا را بروند . اول ببنند شهدا چه کارهایی کردند ، چه عقیده هایی داشتند . به همان راه بروند می رسند . فقط راه شهدا را بروند .شهید املاکی ها زنده اند و در طول تاریخ هم زنده اند یادشان می کنید . یادتان می کنند یاد ما هم بکنید و ان شاء الله که شفیع ما باشند.

 




نویسنده علی صفرپناه در یکشنبه 92/2/22 | نظر

طراحی و کدنویسی قالب : علیرضاحقیقت - ثامن تم

Web Template By : Samentheme.ir