سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هروقت دیدی تنها شدی بدون خدا همه رو بیرون کرده تا خودت باشی و خودش ...
درباره ما

بنده اهل روستای کولاک محله بخش کومله از توابع شهرستان لنگرود هستم ، خوشبختی ما این است که منزل پدری ما در کنار منزل یکی از نوادر روزگار و انسانی بزرگ و عارف و شجاع و ایثارگر ، سردار همیشه قهرمان شهید حسین املاکی قرار داشت. و این یکی عنایت های خاص خدا برای ما بود که این بزرگوار را ملاقات و مدتی با او زیستیم و این عنایت خدا،برکات معنوی زیادی برای ما داشت و دارد. روحش شاد.*** این وبلاگ را به امید شادی روح شهید بزرگوار سردار شهید حاج حسین املاکی بنا نهادم و اگر کسی از ایشان خاطره و یا عکسی دارد می تواند در وبلاگ قرار دهد. در صورت تماس در خدمت شما هستم. علی(قاسم) صفرپناه 09112435891
لینک های ویژه
پیوندهای روزانه
دیگر امکانات
تعداد بازدیدکنندگان :
تعداد افراد آنلاین :
مرکز آموزش ایرانیان
مطالب اخیر وبگاه

 

بعد از انقلاب ، در بعضی از جنگلها و حتی در برخی خیابانهای شهر لنگرود عده ای از افراد فریب خورده جمع شده بودند و شعار می دادند و از افراد فریب خورده بودند. شهید املاکی با چهار ، پنج نفر خود جوش آنها را دستگیر کردند و با آنها خیلی مهربان و خوش اخلاق صحبت کردند و آنها با صحبت شهید بزرگوار املاکی آرام شدند و حرفهای ایشان را پذیرفتند و بعدها جزء رزمندگان اسلام در جبهه ها شدند.

پرویز صیقلی (همرزم شهید)

 




نویسنده علی صفرپناه در دوشنبه 92/3/6 | نظر

 

  1-هر کار سختی که در لشکر بود ، با ایشان بود. هر معبر سختی که قابل بازگشایی نبود ، معروف بود که حسین بایستی برود و باز کند.

2- با بچه های رزمنده ما در لشکر بسیار رئوف و مهربان بودند، ولی در زندگی شخصی خود ، خیلی گمنام بودند.

3- در عملیات کربلای 5 و در عبور از نهر خیم که با عراقیها درگیر شده بودیم. شهید املاکی خود خمپاره را به دست گرفت و تعداد زیادی عراقیها را به درک واصل کرد. در همین حین که بچه ها را هدایت می کرد تیر به فکش اصابت کرد و در واقع عراقی ها سر حسین را نشانه گرفته بودند که تیر به فکش خورد و به بیمارستان انتقال یافت.

 

 سردار هامون محمدی (همرزم شهید)

 




نویسنده علی صفرپناه در دوشنبه 92/3/6 | نظر

    مصاحبه با سرکار خانم زهرا سحری همسر سردار شهید املاکی

* ما با هم همسایه بودیم . خانواده ها باعث ازدواج  شدند . البته اجباری در کار نبود وهمدیگر را دوست داشتیم .در روستای کولاک محله لنگرود. من 16 ساله و محصل بودم و ایشان 20 ساله و در سپاه بودند .

    * عقد ما 6 آذر سال 61 بود . 13 اسفند همان سال عروسی ما بود . بعد ایشان در 17 اسفند اعزام به جبهه شدند و حلقه ی ازدواج ما را به جبهه هدیه کردند . مراسم خیلی ساده بود . مهریه هم کم ، حدود 501 تومان پول ، یک جلد کلام الله مجید ، و یک سکه بهار آزادی . مراسم جشن در مسجد بود . سخنرانی هم شد . نهار را  خانه پدرش دادیم .

* قبل از این که بیایند خواستگاری ، تمام مراحل را توضیح دادند . گفتند احتمال شهید شدن و اسیر شدن و جانبازیم هست .آدم روشنفکر و آگاهی بود . همین طوری چیزی را نمی گفت . ایشان انسان کاملی بودند . ایشان فراتر از سن خودش فکر می کرد . تکمیل بودن ، آگاه بودن به مسائل کل زندگی و اجتماعی بودنشان در حد زیادی بود .دیدشان باز بود .دیپلم گرفتند رفتند سپاه .

* در اوایل زندگی یک اتاق کوچک بود و ما دو نفر بودیم که هر سه ماه یا 6 ماه از جبهه بر می گشت .حدود 6 ، 7 ماهی بود که  آمده بودیم خانه خودمان . بعد، از همان جا رفتیم برای سنندج . حدود یکماه و هشت روز در آنجا بودیم که ایشان شهید شدند . زندگی با سه تا بچه سخت بود .

* در طول این همه مدت که با ایشان بودم فقط یکبار گفتم نروجبهه . اوایل ازدواج بود.گفت اگر من نروم چه کسی برود ، باید همه برویم .که من دیگر هیچ وقت نگفتم نرو . ایشان دائم در جبهه بودند . قبل از ازدواج با من هم دو سال در جبهه بودند .

*.کلاً ساده زیست بودند.خیلی غذای تجملاتی نمی خورد . نان و پنیر می خورد . پوشاکشان ساده بود .اصلاً هیچ وقت نبود که معترض باشند . پیش ما رسم است وقتی ازدواج می کنند می روند برای دو طرف خرید ، برای داماد و عروس .خانواده ما برای ایشان خرید کردند.کادو های دامادی را روز دامادی نپوشید .کفش را نپوشید .یک اورکت تنش بود ، همین .

* ایشان در روستا نبودند .فعالیتهایشان در شهر بود . زمان جنگ هم در مسجد محل ما کتابخانه ای درست کردند برای جوانان. ایشان وقتی می آمدند ، شبهای جمعه و چهارشنبه هم دعای کمیل و هم دعای توسل برگزار می کردند . اینجا می آمدند ، دائم فعالیت داشتند . یا اگر کسی مشکلی داشت و از دستش بر می آمد برایش انجام می داد . استراحتشان خیلی کم بود . خسته که اگر بگویم نمی شدند دروغ گفته ام . خسته می شدند اما تحمل می کردند .. کاراته کار می کردند . قبل از ازدواج ، زمانی که مدرسه می رفتند به ورزش می پرداختند که بعد رفتند سپاه لنگرود و بعد هم در منطقه بیشتر ماندند .

* مهربان ، آرام و سنگین بودند . به والدین خیلی احترام می گذاشتند خیلی . مثلاً سر سفره ، اگر پدرش بود ، مادرش بود حتی مادر بزرگش هم بود اول آنها غذا می کشیدند و بعد ایشان .

* سه فرزند داریم  ، مرضیه ، راضیه و سلمان . اسم هر سه را خودشان انتخاب کردند . کار در خانه را بلد نبودند . فقط به بچه ها رسیدگی می کردند . موقع تولد سلمان در کربلای 5 بودند . پسرم 11 دی به دنیا آمد و ایشان 23 دی مجروح شدند .مرضیه 4 ساله بود . دختر کوچکم 2 ساله  و پسرم یکساله .بودند که شهید شد.

* اصلاً اوقات فراغتی نداشتند . می آمدند ، به سپاه و لشکر قدس می رفتند بعد به جلسات می رفتند . بر می گشتند خانه ، ساعت 12 شب بود .اصلاً هیچ وقت نگفت که مسئولیتی دارم یا ندارم . به هیچ کس نمی گفت .  ما حدسهایی می زدیم ولی خودش اصلاً هیچ چیزی نمی گفت . یکبار سرغذا ، یکی از بستگانش پرسید شما چه مسئولیتی دارید ؟ گفت من یک بسیجی ام .بعد از شهادتش بود که ما فهمیدیم .

* قرآن می خواند . نماز شبش را طوری می خواند که ما اصلاً متوجه نمی شدیم که کی بلند شده است . اتاق ما کوچک بود . اگر فصلهای گرم  بود در اتاق نماز شب نمی خواند . می رفت بیرون یک اتاق روستایی داشتیم می رفت جایی می ماند و برق آنجا را خاموش می کرد که اگر کسی از آنجا رد می شود متوجه او نشود .

* از مسایل جنگ پیش من کمابیش می گفت ، ولی پیش پدر و مادرش نمی گفت . می آمد، آلبومش را ورق می زد و می گفت این شهید شده ، اون اسیر شده ، اون همسرش بارداره ، این نامزد دارد و خلاصه  توضیح می داد .

* با همه خوب بودند . وقتی از جبهه بر می گشتند محل ،  از کوچک و بزرگ می آمدند دیدنش .بیشتر به مردم کمک می کردند . مثلاً اگر کسی مشکل مالی و خانوادگی داشت حل می کرد .از کمک کردنهایشان هم من خیلی کم متوجه می شدم .هر وقت که بودند ، در تشییع پیکر شهدا حضور داشتند وبه خانوده هاشان  سرکشی می کردند . به کسی هم نمی گفتند می روم خانواده شهیدی . یعنی کاری که می کردند را نمی گفتند احتمال ریا بودنش را می دادند. من این جوری تصور می کنم .

وقتی که از جبهه برمی گشتند دائم  سپاه بودند . از وقتی دختر بزرگم به دنیا آمده بود ، نیامده بود خانه . چون عملیات خیبر بود. دخترم 5 ماهه شده بود و می نشست که آمد. وقتی بچه اش را دیده بود باورش نمی شد .

* در خصوص حجاب و صبر در کارها  به من سفارش می کرد. می گفت اگر خدا خواست و برگشتم تصمیماتی دارم که نمی گفت . هیچ وقت از سختی یا پشیمانی سخنی نمی گفتند. می آمدند دیگران را هم تشویق می کردند که به جبهه بروند .

* خیلی اهل رعایت بودند . یک روز بچه ام مریض بود گفت صبر کن من بروم سر خیابان ماشین بگیرم . گفتم : خب همین ماشین ( سپاه ) هست که بیا با همین برویم [ خنده همسر شهید ] نگاه چپ به من  کرد و من فهمیدم که نبایستی این حرف را می زدم و فهمیدم که بدش آمده . اگر از سپاه فرش یا تلویزیون می دادند هیچ چیز را نمی آورد خانه . فرماندهان و مسئولین سپاه دیگر اخلاقش را می دانستند و وسایلش را می دادند خانه و بعد از حقوقش بر می داشتند دو تا فرش داده بودند در دفعات مختلف بعد از حقوقش کم کردند .

* واقعا ولایتمدار بودند . 2 بار بود  به ملاتقات امام رفته بودند. منافقین تشنه ی خونش بودند . زمانی در خانه پدر شوهرم بودیم ، نیمه های شب  یک بار متوجه شدم که انگار کسی روی سقف راه می رود . من ایشان را صدا کردم . اما  آن قدر خسته بودند که  بیدار نشدند . چند بار من این جوری احساس کردم که روی بام راه می روند و قصد ایجاد خطر برای ایشان را دارند که البته  موفق نشدند ایشان را به شهادت برسانند .

* آدم ساکتی بود . اگر در کارش  زیاد کنکاش می کردیم خوشش نمی آمد . می دانستم اطلاعاتی است ولی به کسی نمی گفتم مثلاً نامه هایی  می داد و بعضی چیزها را به حالت رمز برای من می نوشت .البته نه اینکه  بنشینند و سه چهار صفحه بنویسید، اینطور نبود .اگر از کسی  دلخور هم بودند نمی گفتند حتی به من !

* از مظلومیت و صبوریش بیشتر از هر خصلت دیگرش خوشم می آمد . صبر و تحمل داشت . هم مدیریت خوبی داشت وهم قاطع بودند.خیلی خیلی  آن سید ( شهید نقیبی راد )  را دوست داشت . بی اندازه او را دوست داشت . گریه اش را برای شهادت تنها کسی که می دیدم آن سید بود.

*  چند بار رفته بودند کربلا . حتی مهرش را آورده بودند . لباس کردی می پوشیدند و به شکل آنها خودشان را در می آوردند و می رفتند چون اطلاعاتی بودند و می رفتند اطلاعات بگیرند و حرم هم می رفتند .زبان عربی شان بد نبود . به گونه ای خوب بود که بتواند برود آن طرف و کسب اطلاعات کند .

* فقط  یک کوله پشتی پر لباس ، برای شستن می آورند . (خنده همسر شهید ) اهل سوغاتی آوردن نبود ولی برای بچه ی اولش که او را دیده بود یک دست لباس خرید و آورد .وقتی آمده بودیم خانه ی خودمان . تابستان بود . اواخر خرداد بود یا اوایل تابستان . دقیقاً یادم نیست . گفتم برویم برای بچه ها خرید . ما رفتیم گفتم برویم لنگرود خرید کنیم .ایشان گفت برویم لاهیجان . گفتم : باشه برویم . یک مقدار راه رفتیم و مغازه ها را نگاه کردیم که ناگهان گفت برگردیم . من چیزی نگفتم و برگشتم . چون با عصبانیت تمام گفتند . ما سوار ماشین شدیم و آمدیم خانه . باسرعت رانندگی می کرد هیچی به ایشان نمی گفتم . حالی که داشت جرأت نداشتم بگویم . دو روز گذشت گفتم : خب گفتی برویم خرید . چی شد اینجوری آوردی مارا ؟  گفت : آنجا چند تا پدر یا مادر شهید من را می شناختند . من آنها را دیدم. پیش آنها خجالت کشیدم که بچه های آنها شهید شده اند و من دارم زندگیم را می کنم . یکبار که با ایشان بازار رفتم این طوری شد .

* راستش را بگویم اصلاً نبود تا شیرین ترین خاطره داشته باشم . یکبار رفتیم بیرون و همین طوری شد . در طی سال شاید دوبار می آمد مرخصی . نهایت سه بار. از وقتی  ازدواج کردم یکبار هم عید خانه نبود . یعنی عید نبود تا بخواهد ما در کنار هم باشیم . جنگ بود و شهید می آوردند کسی عیدی نداشت که بخواهد عیدی باشد .

* دانشگاه امتحان دادند و قبول شدند اما دیگر دنبالش را نگرفتند .

* مجروحیت هایشان ، یکی کربلای 5 بود ، نصر 4 بود . یک عملیات دیگری هم مجروح شده بودند که گوششان آسیب دیده بود .آن قبل از ازدواج بود ، فکر می کنم عملیات رمضان بود .در راه قروه که تصادف کردند حدود سه هفته در خونه بودند . فکش تیر خورده بود و نمی توانست حرف بزند . اما یک مدت با همان حالت می رفت جبهه .

* بی خیال که نه . موقع عملیات پر از اضطراب می شدم . گوش به زنگ بودم چه از تلویزیون چه از طریق کسانی که از جبهه می آمدند  که خبرجدیدی هست یا نه ؟  الان اوضاع پیشرفت کرده . آن موقع خبرها دیر می رسید . در روستاها تلفن هم نبود .دعا برای شهید نشدنش ؛  اون جوری که نه ! نمی کردم. از خدا می خواستم هر چی صلاح می داند . هر چیز خیر است پیش بیاید .

* ما 8 اسفند سال 66 رفته بودیم سنندج و 9 فرودین 67 هم ایشان به شهادت رسیدند .البته به ما گفتند که ایشان مجروح شده در بیمارستان رامسر بستری است من هم لباسهایش را جمع کردم و فکر کردم مجروح شده و آمدم .از سنندج که برگشتیم ساعت 12 شب بود . دیدم خانه پدر شوهرم سر و صدا و شیون است . آن لحظه فهمیدم که ایشان شهید شدند و بیمارستان نیست . چون اینقدر مجروح شده بود برایم عادی شده بود . می گفتم خب مجروح شده است . آمدم آنجا را دیدم فهمیدم شهید شده است .  عکسی از عراق آورده  و صلیب سرخ به ما نشان دادند که فهمیدم عکس جنازه اش بوده است .میگویند جنازه اش  کربلا دفن است.

* حضورش رو دایم می بینم . و  ازایشان کمک می خواهم .. مگر می شود علاقه از بین برود ؟ . آن هم آن جوری آدمی که خالص باشد . هیچ تقلبی ، هیچ کلکی در کارش نبود ، هیچی . یک آدم صاف و ساده ای بود . با این همه شهامت و درایتش ، شجاعتش را می دیدی باور نمی کردی این همان است .

* آخرین باری که رفتند (قبل از شهادت ) به صبرسفارش کردند . فقط سه بار گفتند صبر !

*  زمانی که آقای املاکی شهید شد نمی دانم 21 ساله بودم یا 22 ساله . من سه تا بچه داشتم . خب کسی که این قضیه براش پیش می آید هر طرف نگاه کنی همه می خواهند چیکار کنند می خواهند بر آن شخص احاطه داشته باشند . فقط خدا می داند بر ما چه گذشته .حرف ، طعنه های مردم . سوء استفاده ها. فقط خدا می داند ما با بدترین وضعیت اقتصادی زندگی می کردیم . از این طرف این جور مشکل داشتیم و از آن طرف حرف هم داشتیم . نمی دانستیم باید چه کار کنیم . می ماندیم .

 * هنوز هم با ایشان درد دل می کنم. من حتی دیشب داشتم می خوابیدم یک چیزی به ایشان گفتم و در خواب دیدمشان .

دختر بزرگم را که شوهر دادم . یک مشکلی برایم پیش آمد . مشکل خیلی سختی بود بعد تمام وجودم را اضطراب گرفته بود. نمی دانستم باید چه کنم .یک شب در خواب دیدم جایی هستم و کوهی بلند است نمی دانستم اصلاً کجا هستم . نه در ظاهر، آن کوه را دیده بودم و نه در تلویزیون آن را دیدم نه ! دیدم کوهی خیلی بلند است و اصلاً پایینش را نمی شد دید . ناگهان  ایشان آمدند کنار این کوه و ایستادند یک سیدی از جلوی چشمم دور شد . بعد دیدم ایشان کنار ایستادند من شروع کردم به رفتن. دیدم از پشت هوای من را دارند . مثل بچه ای که می خواهد تازه راه بیفتد از پشت هوای من را نگه داشت .

دخترم راضیه اول ذی الحجه را روزه بود . شهید املاکی به خواب دوستش ساره آمده و می گوید برود دخترم روزه است . دوستش نمی دانست این روزه است . زنگ میزند و می پرسد تو روزه ای ؟  میگوید آره . چطور ؟ می گوید باباتدیشب  آمده بود به خوابم و گفته بود برو برای دخترم خرما ببر . پیشانی اش را هم ببوس .تسلط  کامل کامل بر زندگی مان دارند . جسارت نباشد ، مرده ماییم . نه ایشان . حضورش هست .

روحش همه جا هست .هر انسانی هم بمیرد هر جا دفنش کنید جسمش از بین می رود. اصل روح است . روح  آنها که آزاد است ؛ هر جا می توانند بروند .

* دو دخترم دانشجویند . پسرم دی ماه وارد دانشگاه می شود .

* شاید اگر امروز بود نمی توانست تحمل کند. برخی روحیات خوب مردم کاملاً از بین رفته . البته یک ریشه هایی هست ، می شود آن ریشه ها را تقویت کرد تا جوانه بزند.

* به حضرت زهرا ( سلام الله علیها ) و حضرت ابوالفضل ( علیه السلام ) خیلی ارادت داشت. می رفت منطقه به پدرش گفته بود ، خانواده ام را می برم ولی خانواده ام بر می گردند. به پدرش به گونه ای گفته بود که من مثل امام حسین ( ع) می خواهم خانواده ام را ببرم آنجا اسیر کنم . این را به پدر شوهرم گفته بود .

* نه ! پشیمان نیستم. شهید املاکی با خدا معامله کرد با بنده خدا معامله نکرد. من هم با خدا معامله می کنم، از خدا بالاتر سراغ داری ؟

گفتم داری می روی همه را بر دوشم می ذاری پس50 ،  50  ایشان خندید گفت باشد. قبول کردند. دلتنگ می شوم. اما کم گریه می کنم ، همه را درخودم می ریزم . ، خیلی ها به من حرف می زدند من چیزی نمی گفتم . همه را در خودم می ریزم .هیچ کدام از دوستانشان به سراغمان نمی آیند . الان همه اقتصادی شدند.من هیچ چیز از دوستانشان نمی گویم . وقتی خود شهید املاکی همه چیز را می بیند ، همه جا هست . از هر چیز آگاه است . من چی بگویم . شکایت کنم چه بشود . وقتی خدا هست ، ائمه ما هستند بعداً شهدا هستند می خواهم چی کار کنم دوستانش باشند یا نباشند .

* یک صندوق لباس از ایشان دارم . می روم لباس ها را مرتب می کنم و باایشان صحبت می کنم . کت و شلوار دامادیش هست . پیراهن دامادیش هست .

* کتابی درباره ایشان  نوشتند اما  به دست ما نرسید است . عده ای آمدند اما کتابی که بخواهند بنویسند که خوب باشد من ندیدم .

* من الان رفتارهای خودم را با شهید املاکی مقایسه می کنم می بینم ایده ها و عقیده هایمان به هم نزدیک بود . یعنی هر دونفرمان خدا را خواستیم . من از خودم گذشتم . من آن چیزهایی که از زندگی شخصی ام می خواستم گذشتم . گفتم اگر راه خداست ، راه اهل بیت است ، یعنی یک مسیری برای باز شدن راه آقا امام زمان است من از حق خودم گذشتم .

* بعضی مواقع رنجم می دادند. در روز سوم و روز سالگرد برخی اطرافیان  می گفتند که چرا گذاشتی شوهرت برود جبهه وکشته شود. اصلاً هیچ مراعات نمی کردندکه مثلاً این موقع ، وقت این حرفها نیست و نباید بگویند . کاری کرده بودند که مادرم به من می گفت : اینها را نگاه کن ، چی به تو می گویند . گفتم مادر حق زندگی من در دنیا این بود . با شهید املاکی این بود که با سه تا بچه بمانم . تمام شد . حالا تو می توانی کار بکنی ، بیا بکن . از دست من که کاری ساخته نیست خواست خدا بود همین شد .

* اینکه فلان میدان یا مدرسه به اسم شهید املاکی باشد ،  اینها چیزهای ظاهری دنیاست . من این جوری نیستم که بگویم این جا به نام شهید املاکی است یا  نه ؟  طرف معامله ات اگر خدا را قرار بدهی . خدا به تو می رساند . چه بخواهی ، چه نخواهی . چه اصلاً در فکرش باشی چه نباشی . خدا راه را برای تو هموار می کند . اگر هدفت و معامله ات مستقیماً  با خدا باشد .

.* افرادی که این مطالب را می خوانند ؛ فقط راه شهدا را بروند . اول ببنند شهدا چه کارهایی کردند ، چه عقیده هایی داشتند . به همان راه بروند می رسند . فقط راه شهدا را بروند .شهید املاکی ها زنده اند و در طول تاریخ هم زنده اند یادشان می کنید . یادتان می کنند یاد ما هم بکنید و ان شاء الله که شفیع ما باشند.

 




نویسنده علی صفرپناه در یکشنبه 92/2/22 | نظر

سروقامتان شمال کشور 

یاد و خاطره 22هزارشهید استانهای گیلان و  مازندران و گلستان گرامی باد

برای اولین بار کنگره ملی سرو قامتان، گرامیداشت «شهیدان سرلشکر حسین املاکی، سرلشکر محمدحسن طوسی و سرلشکر محمدرضا عسکری» برگزار خواهد شد.

این سه شهید بزرگوار از شهدای شاخص استان های شمال کشور می باشند. از استان گیلان سردارسرلشکر شهید حسین املاکی قائم مقام لشگر 16قدس، از مازندران سرلشکر شهید محمدحسن طوسی قائم مقام فرماندهی لشگر ویژه 25کربلا

از استان گلستان سرلشکر شهید محمد رضا عسکری معاون فرماندهی لشگر ویژه 25کربلا انتخاب شدند.

مراسم یادواره روز سه شنبه 24 اردیبهشت ماه میباشد و مردم سه استان شمال کشور صبح سه شنبه به سمت مرقد مطهر حضرت امام(ره) حرکت خواهند کرد و از ساعت 15 لغایت 19 روز سه شنبه یادواره با برنامه های متنوع، دعوت از سخنرانان برجسته کشوری و در نهایت تقدیراز خانواده های معظم شهدا به ویژه این سه شهید شاخص در مرقد مطهربرگزار خواهد شد. و صبح چهارشنبه 25 اردیبهشت ماه در حسینیه امام خمینی (ره) حاضر خواهند شد و از بیانات ارزشمند مقام معظم رهبری ، امام خامنه ای بهرمند خواهند کرد .

 




نویسنده علی صفرپناه در یکشنبه 92/2/22 | نظر

9فروردین 1392

 

9فروردین 92

 

مداح مراسم

9فروردین 92

 

9فروردین 92

 

 

شهید املاکی

 

شهید املاکی

 

9فروردین

 

9فروردین

 

 9فروردین

 

9فروردین

 

9فروردین

 

 

 

9فروردین

 

9فرورین

 

9فروردین

 

9فروردین

 

9فروردین

 

  24 سال است که 9 فروردین دراستان گیلان و شهرستان لنگرود حال و هوای خاصی حاکم می شود ، دلت می گیرد و خیال پرواز و پر کشیدن به سرت می زنه، ناخداگاه جلوی در مسجد جامع لنگرود هستی ، بی اختیار بغض گلویت را می فشارد ، انگار دعوت شدی به محفل پاکان و شهداء ، انگار همه شهداء جمع شدن برای یاد آوردن عهد وپیمانی که با آنها و با امام شهیدان بسته ایم، احساس می کنی دعوت شده ای به مجلس بزرگان و صالحان ،آری به طور حتم همه شهیدان هستند و به ما می نگرند و می گویند خوش آمدید ، وقتی مداح اهل بیت روضه سالار شهیدان(ع) را می خواند دلی سیر می گریی و احساس قربت می کنی و دلت از زنگار دنیا خالی می شود.

مراسم بیست و چهارمین سالگرد شهادت سردار سرلشکر شهید حسین املاکی جانشین فرماندهی لشکر قدس گیلان در تاریخ 9/1/1392 در مسجد جامع شهرستان لنگرود برگزار شد ، قاری مراسم حاج کریم منصوری قاری بین المللی جهان اسلام بود ، و سخنران حجت الاسلام والمسلمین حاج آقا ثمری استاد حوزه و دانشگاه و مداحی برادر حاج رضا نبوی در میان انبوی مردم برگزار شد این در حالی بود که جمعیت شرکت کننده مراسم شهید املاکی هرساله افزوده می شود واین باعث حیرت و خوشحالی شرکت کنندگان می شود. در این مراسم بار دیگر شرکت کنندگان با آرمانهای انقلاب و شهداء پیوندی دوباره بستند.

 




نویسنده علی صفرپناه در چهارشنبه 92/1/21 | نظر
<      1   2   3   4   5      >

طراحی و کدنویسی قالب : علیرضاحقیقت - ثامن تم

Web Template By : Samentheme.ir