سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هروقت دیدی تنها شدی بدون خدا همه رو بیرون کرده تا خودت باشی و خودش ...
درباره ما

بنده اهل روستای کولاک محله بخش کومله از توابع شهرستان لنگرود هستم ، خوشبختی ما این است که منزل پدری ما در کنار منزل یکی از نوادر روزگار و انسانی بزرگ و عارف و شجاع و ایثارگر ، سردار همیشه قهرمان شهید حسین املاکی قرار داشت. و این یکی عنایت های خاص خدا برای ما بود که این بزرگوار را ملاقات و مدتی با او زیستیم و این عنایت خدا،برکات معنوی زیادی برای ما داشت و دارد. روحش شاد.*** این وبلاگ را به امید شادی روح شهید بزرگوار سردار شهید حاج حسین املاکی بنا نهادم و اگر کسی از ایشان خاطره و یا عکسی دارد می تواند در وبلاگ قرار دهد. در صورت تماس در خدمت شما هستم. علی(قاسم) صفرپناه 09112435891
لینک های ویژه
پیوندهای روزانه
دیگر امکانات
تعداد بازدیدکنندگان :
تعداد افراد آنلاین :
مرکز آموزش ایرانیان
مطالب اخیر وبگاه

 

چند روز پیش از شروع عملیات نصر4 ، جلسه ای با حضور فرماندهان یگانهای تحت امر قرارگاه نجف اشرف جهت توجیه یگانها برگذار می شود ، فرمانده نیروی زمینی سپاه برادر علی، ضمن توضیح اهداف عملیات و شرح و کالک محور عملیاتی می گوید:

همانطور که عرض کرد برای تسلط برشهر ماووت ما ملزم هستیم که جاده آسفالته«ماووت سورقلات»را تصرف کنیم، این کار هم بدون آزاد کردن این ارتفاعات که به «ژاژیله»معروف هست میسر نیست،ضمنأ عملیات برای آزادسازی ژاژیله باید همزمان با سایر یگانهای عمل کننده شروع بشه و حتی کمی زودتر؛ تا ما خیالمان از بابت جاده آسفالته راحت باشد، همین طور که می بینید این ارتفاعات در شرق رودخانه قلعه چولان قرار دارد، باید از دو خط عراق عبور کرد تا به خط سوم که همان ژاژیله باشد رسید که این کار هم برای ما خیلی مهم است. ما در ساعت شروع عملیات باید از بابت این ارتفاع خیالمان راحت باشد، یعنی حداقل 3تا4 گردان در همان ساعت باید پای کار باشند و با گفتن رمز عملیات ،از آن محور عمل کنند.»

پس از کمی مکث برادر علی ادامه داد: «من از یگانها می خواهم که انجام این کار را به عهده بگیرد.البته با توجه به حساسیت کار و دور از تصور بودن هدف ،و اینکه چطور می شود این مقدار نیرو را بدون اطلاع برادران عزیز عراقی از کنار گوش آنها رد کرد و برد پای آن بلندیها ، به برادران حق می دهم که هیچکدام در وهله اول برای انجام این کار اعلام آمادگی نکنند...«سکوتی بر جلسه حکمفرما شد، چشمها به نقشه منطقه و مسیر مشخص شده روی آن خیره مانده بود، آخر چطور می شود تضمین کرد که حدود هزار نفر نیروی پیاده در عرض چند ساعت بتوانند این مسیر را بدون جلب توجه وسر وصدا طی کنند. پچ پچها شروع شد و از هر گوشه نجوایی به گوش می رسید، معلوم بود که طبق پیش بینی برادر علی ، هیچ یگانی برای این امر اعلام آمادگی نخواهد کرد. ناگهان صدای یکی از برادران سایرین را به خود جلب کرد ، برادر حسین املاکی بود که با خنده همیشگی اش برادر علی را مخاطب ساخته بود.

-«ببخشید حاج آقا ،من با برادر حضرتی هم یک صحبتی کردم ، ایشان حرفی ندارند، من مسئولیت این کار را قبول می کنم.»

خنده بر لبان برادر علی شکفت و از جا برخواست و یکبار دیگر مسیر حرکت را برای حسین شرح داد و در آخر اضافه کرد:

-اخوی، همه عملیات بسته به این ژاژیله است، من از شما تضمین می خواهم حاج حسین؛ خنده حسین بیشتر شد و با همان لحن آرام و مطمئن قبلی گفت:

-از خدا تضمین بخواهید حاج علی. من فقط قول می دهم همه تلاشم را مصرف کنم . با توکل به خدا، به دلم برات شده که قضیه حل شده است.

نگاه تحصین آمیز حضار به قائم مقام لشکر قدس گیلان دوخته شده بود. همه، لشکر قدس را با این شیرمرد همیشه خندان می شناختند و صمیمانه به او ارادت می ورزیدند. از آن بچه های بی ترمز گیلانی بود در لشکر قدس ، حرف اول ، همیشه حرف حاج حسین املاکی بود.نه کس دیگر...


ساعت 1:30بامداد 31 خرداد سال 1366 در قرارگاه نجف اضطراب شدیدی حکمفرما بود. فرماندهان ارشد در سنگر فرماندهی ، گرد بیسیم حلقه زده بودند و در انتظار پیام حسین لحظه شماری می کردند. برخی یگانها اعلام کرده بودند که هنوز در راه رسیدن به محورهای مورد نظرند، اما همه نگران حسین بودند، خطرناکترین و حساسترین قسمت عملیات بردوش او بود، نیم ساعت گذشت و خبری نشد،نگرانی فرماندهان لحظه به لحظه افزایش پیدا می کرد. برادر علی گوشی بی سیم را لحظه ای از خود جدا نمی کرد، به دلیل امکان لو رفتن حسین ، از طرف قرارگاه تماس با او میسر نبود.گوشی بی سیم از عرق برادر علی کاملا خیس شده بود،ناگهان صدایی که در نظر برادر علی گویی ندایی آسمانی بود در گوشش طنین انداخت،«علی،علی،حسین... علی،علی،حسین...»

علی تقریبأ فریاد زد.

«حسین جان! علی هستم ، کجایی دلاور، نفسمان برید. علی،علی،حسین... علی،علی،حسین... صدای غرشتان را انشاالله بشنویم...»

-علی،علی،حسین... التماس دعا داریم حاج علی ،به لطف خانم فاطمه زهرا(س)مشکلی پیش نیامد،ما پای کار هستیم، یا علی...

چند لحظه بعد نام مبارک امام جعفر صادق در خطوط بی سیم سپاهیان اسلام طنین انداز شد و فریاد الله اکبر در میان کوهها و تپه ها پیچید...

طی 15روز بعد شهر ماووت،دشت ماووت و ارتفاعات شاخ فشن،بالوسه،غرب ارتفاعات گلان و نقاط دیگری جمعا بالغ بر 50کیلومتر مربع آزاد گردید. حسین در حالی که دست راستش را به گردنش آویخته بودند وارد ستاد لشکر شد، هرچند نتایج عملیات بیسیار چشمگیر بود اما اشک از چشمان حسین دور نمی شد. بغض سنگین گلویش را می فشرد و گاه بیگاه به خصوص در سجده نمازهایش می شکست.هرچند سعی می کرد همان روحیه شاد و دوست داشتنی خود را حفظ کند اما نمی توانست غصه خود را از شهادت نزدیکترین دوست و همرزمش پنهان کند.مهدی خوش سیرت پرواز کرده بود و حسین از این رفیق نیمه راه گله مند بود.




نویسنده علی صفرپناه در شنبه 92/11/26 | نظر

طراحی و کدنویسی قالب : علیرضاحقیقت - ثامن تم

Web Template By : Samentheme.ir